بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
ادامه مطلب گذشته....عمروبن یزید
و مراقب او باش تا کنیزی را برای فروش بیاورد که دارای این صفات است .
آنگاه حضرت خصوصیات او را بیان فرمود و اضافه کرد که آن کنیز نمی گذارد مشتریان به او نظر کنند یا به بدنش دست بزنند و می گوید : من باید خودم خریدارم را انتخاب کنم .
در این هنگام تو پیش برو و نامه مرا به آن کنیز بده و او را خریداری کن.
بشربن سلیمان گوید: مطابق فرموده حضرت عمل کردم.
آن کنیز چون در نامه نگریست ٬ بسیار گریست و به عمروبن زید گفت:مرا به صاحب نامه بفروش ٬ و سوگند ها خورد که اگر چنین نکنی خود را هلاک می کنم.
بشربن سلیمان گوید:کنیز را با همان کیسه زر خریدم و چون به منزلی که در بغداد گرفته بودم ٬ رسیدیم ٬ آن کنیز نامه امام را بیرون آورد٬ آن را می بوسید و بردیده می گذاشت.
با تعجب گفتم: چگونه نامه ای را می بوسی که صاحب آن را نمی شناسی .
او پاسخ داد: گوش فرا دار تا سرگذشت خود را برایت شرح دهم:
من ملیکه ٬ دختر یشو عای ٬ فرزند قیصر٬ پادشاه روم٬ هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن صفّا ٬وصی حضرت عیسی (علیه السلام) است.
هنگامی که سیزده ساله بودم٬ جدّم قیصر خواست مرا به عقد فرزند برادر خود در آورد٬پس جمع کثیری از علمای مسیحی و امرای لشکر و صاحبان منزلت را در قصر خود گرد آورد.
به دستور او تختی بزرگ و جواهر نشان برای پسر برادرش مهیا ساختند و بتها و صلیبها را بر بلندیقرار دادند.
آنگاه پسر برادر خود را بالای تخت فرستاد.
امّا چون کشیشها انجیلها را به دست گرفتند که بخوانند ٬ بتها و صلیبها سرنگون شدند و تخت واژگون گردید و داماد از تخت به زیر افتاد و بیهوش شد. ....
ادامه دارد....
یامولاعلی مدد
خدا نگهدار شما باشد انشاءالله .